EP 3 سرگذشت من دابل اس۵۰۱

ساخت وبلاگ

داستان اول : پارک جونگ مین

(قسمت سوم)

صبح که بیدار شدم گفتم کار زیادی نمونده تقریبا" همه کارها رو کردم و کارهای جزیی

 موندهوقتی رفتم تو خونه هیچ کس نبود رفتم تو آشپزخونه می خواستم یه چیزی

 بخور که چشمم افتاد به سبد لباس چرکا ایقدر پر بود که لباسا ازش آویزون بود

 چندتاشم افتاده بود رو زمین .صبح که بیدار شدم گفتم کار زیادی نمونده تقریبا"

 همه کارها رو کردم و کارهای جزیی مونده وقتی رفتم تو خونه هیچ کس نبود رفتم

 تو آشپزخونه می خواستم یه چیزی بخور که چشمم افتاد به سبد لباس چرکا ایقدر پربود

که لباسا ازش آویزون بود چندتاشم افتاده بود رو زمین .با خودم گفتم کارت دراومد

 باید کلی لباس و چیز بشوری (البته ماشین می شوره) . زود صبحونم و خوردم و رفتم

 سر لباسا و اونا رو جدا کردم و لباسشویی و روشن کردم و همه رو ریختم تو ماشین . اون 

خیلی بزرگ و جا داره گفتم ملحفه ها رو هم بذارم جا که داره و رفتم بالا تو اتاق خواب

 دیدم چقدر ریخت و پاشه عصبانی شدم گفتم این آدم بشو نیست چرا همه

جا رو بهم میریزه عجب آدمیها سرگرم مرتب کردن اتاق شدم و از لباسا یادم رفته بود 

چشممبه تخت افتاد یادم اومد برای بردن ملحفه ها اومده بودم اونا رو برداشتم و

 رفتم سراغ ماشین زمان و رو یک ساعت گذاشتم و کلی پودر و نرم کننده ریختم و رفتم

 سر بقیه کارها . خیلیخسته شده بودم به ساعت که نگاه کردم دو و نیم بود خیلی هم 

گشنم بود چیزی هم برای نهار نبود رفتم بیرون و یه مغازه کبابی پیدا کردم صاحبش ایرانی

 بود یهدست چلو کباب گرفتم و اومدم خونه چند دقیقه نگذشته بود که یکی اومد تو و گفت

 چه بوی خوبی میاد و همینجوری بو کشید و اومد تو آشپزخونه وای چه بوی خوبی تو پختی؟

 گفتم نه خریدم دوباره گفت : بیشتر می خریدی منم گفتم نمی دونستم امروز شما میاین خونه. 

از اون نگاه های مظلومانه کرد و گفت باشه با هم می خوریم بعد تندی رفت بالا منم حرصم

 گرفت گفتم اون فقط برای غذا مهربون میشه . دوتا بشقاب و چنگال گذاشتم و مخلفات و تو

 یه بشقاب دیگه گذاشتم لیوان و دوغ و هم گذاشتم رو میز جونگ مین رفت دستشویی و

 دستاش و شست و اومد براش یه کباب و جعفری و خیار شور و گوجه کبابی گذاشتم یکم 

هم ریحون گذاشتم نون و هم کنار بشقاب گذاشتم وقتی اومد نشست یه نگاهی به بشقاب

 کرد و گفت این خیلی کمه من سیر نمیشم من دیگه نتونستم جلو خندم و بگیرم زدم

 زیر خند حالا بخند و کی نخند جونگ مین گفت : چرا می خندی حرف خندداری زدم ؟!

 خودم و جمع و جور کردم و گفتم نه اما مثل این بچه شکمو ها گفتی . شکمو ؟

 شکمو چیه ؟! گفتم یعنی پر خور سرش و پایین انداخت و گفت آخه من خسته بودم خیلی

 هم گشنم بود . با لبخند گفتم طوری نیست ناراحت نشو می خواستم

جو عوض بشه حالا تا سرد نشده بخور اولین لقمه رو من خوردم و نشون دادم چطوری

 یه تیکه کباب و لای نون می پیچن یکم بعد گفت : تو چرا با من خودمونی حرف میزنی

 مثل اینکه من از تو بزرگترم نباید با بزرگتر با احترام حرف بزنی ؟ یکم دوغ خوردم و گفتم

 قبلا" این سوال و نپرسیده بودین ؟ شما اشتباه می کنین من از شما چند سال بزرگترم

 و شما مثل داداش کوچیکه من هستین همیمجور که چنگال و تو گوجه کرده بود خوشکش

 زد و با تعجب گفت تواز من بزرگتری اونم چند سال ؟! لبخندی زدم و گفتم من متولد

 سال 29 آگوست هزار و نهصد و هشتادم( سن خودم) به هرکی میگم چند سالمه

 مثل شما مجسمه میشه اون هم گفت : شما چه سالی هستین و یه لقمه دیگه خوردم

 وقتی سرم و آوردم بالا دیدم هنوز تو تعجب مونده همونجوری گقت : اگه اینقدر به

 مجسمه سازی علاقمندی چرا اومدی خدمتکار شدی ؟!

    بقیه داستان در ادامه :

Park Jung Min Iranian Fanclub...
ما را در سایت Park Jung Min Iranian Fanclub دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : Mekika jungmin501 بازدید : 618 تاريخ : سه شنبه 23 / 7 ساعت: 16:42