داستان عشق خاموش قسمت 16

ساخت وبلاگ

 با شنیدن سوالش نفس راحتی کشیدم و چشمام و باز کردم

مینا : گفتند دارندنبال آدمی که این کار و کرده میگردن یه سر

نخایی  هم پیدا کردن به زودیپیداش میکنن 

 جونگ مین : خب ؟ ، مکثی کردم و گفتم مینا : خب چی ؟ 

چیز دیگه ای قرار بود بگه ؟ نترس من به کسی نمیگم حتی اگه یه روز 

 به مرگم مونده باشه ، نگران نباش . دیگه ؟ اگه چیز دیگه ای هم میخوای  

بدونی بپرس . چند لحظه ای سکوت بینمون بود ، نگاهم و به کیفم دوختم و  

 با صدای آرومی گفتم مینا : اگه سوالات تموم شده من میخوام برم خونه 

داره دیرم میشه . دستگیره در و گرفتم ، بازکردم یه پام و گذاشتم بیرون که 

جونگ مین دستم و گرفت نذاشت پیاده بشم . وقتی نگاش کردم ، چشماش 

پر از اشک بود یه دفه ای دلم براش سوخت ، پام و گذاشتم تو ماشین و در 

و بستم همینجور که سرم پایین بود گفتم مینا : من که قول دادم

به کسی نگم 

پس چرا داری گریه میکنی . با بغض گفت جونگ مین : چرا نمیتونم خودم 

برا زندگیم تصمیم بگیرم ؟ چرا من تو همچین خونواده ای به دنیا اومدم ؟ 

چرا ... چرا ... چرا ؟ با مشت چند بار کوبید رو فرمون و سرشم گذاشت رو 

فرمون ، منم موهاش و نوا*زش کردم و گفتم مینا : تو باید برای آینده و 

سرنوشتت بجنگی ، رنج و سختیای زیادی رو باید تحمل کنی تا به آرزوهات 

برسی تو باید اینقدر قوی باشی که از پس هر مشکلی بربیای . پاش و بریم 

بیرون هوای تازه حالت و بهتر میکنه . سوییچ و از رو ماشین برداشتم و 

هردو پیاده شدیم ماشین و قفل کردم . حدودا" 100 متر بالاتر یه پارک بود 

تا اونجا قدمزنان رفتیم . تو مسیر دستش و گرفته بودم و آروم آروم راه 

میرفتیم ، یادم افتاد به مامانم زنگ بزنم و بگم یه کم دیرتر میام . رو به 

جونگ مین با لبخند گفتم مینا : به مامانم گفتم یه کم دیرتر میام . یه زنگم 

به یونگی بزنم ببینم چرا امروز نیومده بود ؟ داشتم دنبال شماره ش میگشتم 

که دیدم جونگ مین وایساده تا نگاش کردم قلبم ریخت پایین ، اینقدر غضبناک 

نگام کرد ، به سختی آب دهنم و قورت دادم و گوشیم وگذاشتم تو کیفم و با 

لبخند گفتم مینا : فکر کنم شارژم تموم شده . به راهمون ادامه دادیم هوای 

آفتابی و گرمی بود هر دفه یه نسیم خنکی هم میوزید . به ورودی پارک که 

رسیدیم رفتیم تو پارک و یه جای خوب که سایه هم باشه پیدا کردیم ،

من کیفم 

و گذاشتم رو نیمکت و با لبخند گفتم مینا : چی میخوری ؟ داشتم کیف پولم و 

در می آوردم که جونگ مین دستم و گرفت و خودش بدون حرفی رفت و چند 

دقیقه دیگه برگشت برای من قهوه گرفته بود و برای خودش نوشیدنی

ال*کلی 

وقتی اومد بلند شدم و رفتم طرفش با بدجنسی گفتم مینا :میخواستی

برای منم 

از اینا بخری ؟ قوطی نوشیدنی و از دستش کشیدم و گفتم

مینا :تو قهوه بخور 

منم این و میخورم . زود رفتم نشستم و دیدم هنوز مثل هواج و واجا

وایساده و 

نگاه میکنه با دست بهش اشاره کردم که اومد نشست کنارم .

قوطی و گذاشتم 

کنارم رو نیمکت و به روبه روم خیره شدم . جونگ مین یه کم از قهوه

رو خورد و 

و همینطور که به رو به روش نگاه میکرد گفت  جونگ مین : من خیلی

بدبختم 

با اینکه هر کی وضعیتم و بدونه بهم غبطه میخوره ولی هیشکی از

درونم خبر 

نداره پول خوشبختی نمیاره برعکس اسارت و اطاعت میاره ، انتخاب

دوست رفتار

لباس پوشیدن همه چی باید به سلیقه اونا باشه حتی شغل و همسر

آینده مونم اونا 

انتخاب میکنن و کسایی مثل من فقط باید ازشون اطاعت کنن اونا

اصلا" به خوشبختی 

بچه هاشون اهمیت نمیدن ازدواجاشونم جنبه کاری و شغلی داره .

همه چیز باید طبق 

خواسته اونا باشه . یه کم دیگه از قهوه اش خورد و بعد از مکثی گفت 

جونگ مین : خیلی وقتا بهت حسودیم میشه به همه اونایی که آزاد

زندگی میکنن ... 

نگاش کردم قطره اشکی از چشمش سرازیر شد خیلی خودش و

کنترل کرد که گریه 

نکنه لیوانش و ازدستش گرفتم گذاشتم کنارم و دستش و گرفتم

مینا : تا جایی که من 

میدونم اکثر پولدارا همینجورن فکر میکنن با این کارا و حرفا

بچه هاشون خوشبخت 

میشن وقتی نتونی آزادانه هر جایی میخوای بری هر لباسی میخوای

بپوشی با هر کی

میخوای دوست بشی به نظرم این یعنی اسارت حتی عشقتم

نمیتونی خودت انتخاب کنی 

ولی تو اگه میخوای از این اسارت رها بشی باید برای خواسته هات

بجنگی باید با 

دلیل و منطق باهاشون حرف بزنی . باید بگی دختری که من و دوست

داره منم باید 

اون و دوست داشته باشم شما نباید به این کار به چشم منفعت

شخصی نگاه کنین . 

من که فکر میکنم اگه یه خواهر یا برادر دیگه داشتی توجهشون به

تو کمتر میشد 

جونگ مین چشمای پر اشکش و بهم دوخت و بعد از مکث کوتاهی گفت 

جونگ مین : مگه اون فیلمه رو ندیدی که دخترش و به خاطر اعتبار

شغلیش بدبخت 

کرد ، عشق پسرشونم به زور و تهدید ازش دور کردن . منم با لبخند گفتم 

مینا : اینا تو فیلماس واقعی که نیس . وضعیت منم حتما" فیلمه

اونا خودشون اون 

دختر و دیدن و پسندیدن و قرارای نامزدی و ازدواجم گذاشتن اصلا" هم

حرف و 

خواسته من براشون اهمیت نداره . من دیدم خیلی فضا سنگین شد

خواستم از این 

حال و حوا درش بیارم مینا : آخر تو باید بتونی با اون زن زندگی کنی اون

دختر هم

مثل تو ِ خواسته خونوادشه ولی اون تو رو دوست داره بیشتر فکر کن

بیشتر با اون

دختر حرف بزن ولی اگه بازم دوسش نداشتی لازم نیس بکشیش .

از خنده من

جونگ مینم خندش گرفت . از رو نیمکت بلند شدم و با دست پام و ماساژ

دادم و گفتم

مینا : بیا یه کم راه بریم من از بس نشستم پام درد گرفت . قوطی و

گذاشتم تو کیفم

مینا : الآن اگه بخورمش تو دردسر بزرگی میافتی شایدم بابا شدی و

خونوادت از این

این ازدواج گذشتن . وقتی نگاش کردم یه لبخند مرموز و یه برق عجیبی

تو چشماش

دیدم . مینا : من حرفم و پس میگیرم ، فکرای شیطانی نکن من نمیخوام

خونوادت یه

بلایی سرم بیارم ، جوون مرگ شم . خورشید داشت غروب میکرد هوا

کم کم داشت

تاریک میشد . قدم زنون رفتیم سمت ماشین سوییچ و دادم به جونگ مین

و سوار

ماشین شدم . این دفه رو صندلی جلو نشستم و کمربند و بستم .

سونگ مینم سوار

شد و چند دقیقه ای به رو به روش خیره شد بعد بدون اینکه بهم نگاه

کنه گفت

جونگ مین : باشه برای زندگیم میجنگم با اینکه برای مبارزه هیچی تو

دستام ندارم

 ولی دوستی مثل تو دارم و نگران هیچی نیستم خودم باید زندگیم و

بسازم با لبخند

مینا : هی آقای جنگجو اول فکر کن اون چیزی که میخوای براش بجنگی

ارزش این و

داره که در مقابلش یه چیز دیگه ای و از دست بدی ؟ تو نباید پل های

پشت سرت و

خراب کنی یه کاری نکن که از خونه  و خونوادت  طرد بشی هر چی

باشه  اونا

پدر و مادرت هستن ، مراقب باش چیکار میکنی و چی میگی .

یه کاری نکن که پشیمون

بشی باید به آخر کار هم فکر کنی نمیتونی اونا رو از زندگیت حذف کنی .

وقتی رسیدیم

سر ِکوچمون هوا تاریک شده بود . کمربندم و باز کردم مینا : ممنون که

رسوندیم بهتره

به حرفام خوب فکر کنی و بهترین راه و انتخاب کنی . دستگیره در و گرفتم

که بازش کنم

دستی رو شونم حس کردم جونگ مین : تو خیلی دوست خوبی هستی

خیلی خوشحالم که

با تو آشنا شدم با تو که هستم خیلی احساس راحتی میکنم میتونم

هرچی تو دلم  ِ

بهت بگم اشکام و لبخندام وقتی با تو هستم خیلی راحت خودشون و نشون میدن 

ممنونم خیلی ممنون و من و تو آغ*وشش گرفت وسرم و محکم به

سی*نش

چسبوند چند لحظه ای همونجور گذشت

سرم و که از رو سی*نش بلند کردم دوباره چشماش پر از اشک بود

و اینبار من

بودم که به بو*سه ای مهمونش کردم منم گریه م گرفت و اشکامون

صورتای هم و خیس کرده بود . 

Park Jung Min Iranian Fanclub...
ما را در سایت Park Jung Min Iranian Fanclub دنبال می کنید

برچسب : داستان , عشق , خاموش, نویسنده : Mekika jungmin501 بازدید : 1070 تاريخ : يکشنبه 4 / 12 ساعت: 19:08