داستان عشق خاموش قسمت 14

ساخت وبلاگ

و به جونگ مین نگاه کردم دیدم صورتش از اشکخیس شده قهوه رو 

از دستش گرفتم گذاشتم رو نیمکت

اشکاش و با دستم پاک کردم و سرش و گرفتم توبغ*لم تا قبلش خیلی بیصدا 

گریه میکرد ولی بعد صدای گریه ش

بلند و بلندتر شد گذاشتم حسابی تو آغو*شمگریه کنه کمی موهاش و نوازش

 کردم و تو گوشش یواش گفتم

مینا : همه چیز درست میشه نگران نباش بایدبرای سرنوشتت بجنگی تو همین 

حال بودم که از دور دیدم یونگی

اشاره کرد که بریم ، سرش و آروم از روسی*نه م بلند کردم و اشکاش و پاک 

کردم و بو*سه ای به گونه ش

زدم و کمک کردم بلند شه و رفتیم طرف ماشینوقتی راه افتادیم به مامانم زنگ

 زدم و گفتم تا چند دقیقه دیگه

میام خونه یه دفعه جونگی گوشی و از دستمگرفت و بعد از سلام از مامانم اجازه

 گرفت چند ساعتی با هم باشیم

مامانمم نتونسته بود مخالفتی بکنه . گوشیقطع کرد و بهم نداد جونگ مین : بریم

 همون با*ر همیشگی یونگی تو

آینه نگام کرد که منم با اشاره بهش فهموندمکه نمیخوام برم اونم چشمک زد یعنی

 طوری نیس یه شبه ، وقتی

رسیدیم با اینکه میز رزرو نکرده بودیمبهمون جا دادند چون مشتری همیشگی 

شون بود حدود دوساعتی اونجا

بودیم خیلی خسته شده بودم نمیتونستم مدتزیادی یه جا بشینم جونگی هم که

 خیلی زیاده روی کرده بود و حالش

و نمیفهمید و رفت تو جمعیتی که با اون آهنگتند میرق*صیدن چند دقیقه ای 

گذشت من نگرانش شدم گفتم

مینا میشه بری پیداش کنی داره خیلی زیادهروی میکنه میترسم اتفاقی براش

 بیوفته ، یونگی رفت و آوردش و با

کمک هم بردیمش طرف دستشویی یونگی دست وصورتش و با آب سرد شست 

و تا وسط راهرو آوردش و گفت

یونگ سنگ : مینا میتونی جونگی مین و تا دمماشین ببری من باید پول میز 

و حساب کنم . من تا اومدم حرفی بزنم

دوید و رفت چون مس*ت کرده بود و بدنش لَخت بود به زور تا دمراهرو

 بردمش که دیدم جونگ مین داره خیلی

بیرمق یه چیزایی میگه خوب که گوش کردمشنیدم که میگه جونگ مین : متاسفم 

خیلی متاسفم من و ببخش و با

یه حرکت من و چسبوند به دیوار ترس بدی تودلم نشست سرش آورد بالا و

 نگاهمون به هم گره خورد برق خاصی

تو چشاش بود لبخند شیطنت آمیز زد و من ومحکمتر به دیوار چسبوند و

 با ناراحتی و بقض گفت

جونگ مین : چرا برای همه چیز زندگی مندیگران باید تصمیم بگیرن حتی 

عشق زندگیمم دیگرون باید انتخاب کنن !

و یه دفعه گرمای لبا*ش و روی لبا*م حس کردمبا اینکه دهنش بوی گند ال*کل 

میداد نخواستم دلش و بشکنم و جوابش

بو*سه ای محکم و طولانیش و دادم کم کمدستاش رفت پایینتر روی سی*نه هام و

 اونا رو با دستاش چنگ کرد و هی

فشار داد کم کم سرش  آورد رو گردنم و رو شونه م هرم نفسش و رو تن*محس

 کردم نفسهاش خیلی تند شده بود

دستاش پایین تر اومد و دامنم و زد بالا ودستش و گذاشت روش و ... من

 ترس بدی بهم دست داد میدونستم حالش

دست خودش نیس و نمیتونه خودش و کنترل کنه ،دستش و گرفتم و نذاشتم

 ادامه بده که با اینکه مس *ت بود

دستش و از تو دستم بیرون کشید و زیپ شلوارشو کشید پایین همون موقع

 یونگی زنگ زد : چرا نمیاین کجایین ؟

مینا : صبر کن ما الآن میایم قطع کردم کهدوباره جونگی من و محکم چسبوند 

به دیوار و میخواست ... که دستم

گذاشتم رو شلوارش و نذاشتم کاری بکنه زودزیپش و بستم و میخواستم از

 خودم جداش کنم که نذاشت و دستم و

گرفت ، مینا : یونگ سنگ نگران شده که دیرکردیم بهتره بریم تا نیومده

 دنبالمون یه چند قدمی دنبال خودم

بردمش دیدم زورم بهش نمیرسه نمیتونم بیشتراز این نگهش دارم زنگ زدم به

 یونگی که بیاد کمک کنه ببریمش

تو ماشین یونگی م اومد و با کمک همنشوندیمش رو صندلی عقب خیلی از شب

 گذشته بود به یونگی گفتم

مینا : میشه اول من و برسونی خونه خیلی دیرکردم . تازه راه افتاده بودیم که

 جونگ مین سرش و گذاشت رو

پاهام و گفت : خیلی خستم بذار یه کم بخوابم، خیلی زود خوابش برد عین یه بچه

 خیلی آروم موهاش و نوازش

کردم یونگی از تو آینه نگام کرد و پرسیدیونگ سنگ : چرا اینقدر دیر کردین

 جونگی چیزیش شده بود ؟ حتما"

با اونهمه مشر*وب حالش بهم خورده الآنچطوره بهتره؟ از خجالی سرخ شده

 بودم نمیدونستم چی بگم الکی

مینا : آره حالش بد شده بود منم زورم نرسیدبیارمش  یونگی : زودتر زنگ میزدی

 تا بیامکمکت . من و رسوند

خونه و رفت خیلی زود رفتم تو خونه که دیدمبابام نشسته و داره تلویزیون نگاه

 میکنه ومامانمم نبودش فکر کنم

تو اتاقش بود سلامی کردم و گفتم مینا : منبه مامان زنگ زدم و دوستام

 اجازم و گرفتن ، بابا : اشکالی بعد از

اون اتفاق یه کم تفریح برات خوبه ، زودرفتم تو اتاقم و لباسام و عوض کردم

 و رفتم یه دوش گرفتم گیلی گشنم

 

بود زود از یخچال یه غذایی آوردم بیرون وگرم کردم وخوردم و رفتم دم اتاق 

مامانم در زدم و رفتم تو دیدم خوابه.

Park Jung Min Iranian Fanclub...
ما را در سایت Park Jung Min Iranian Fanclub دنبال می کنید

برچسب : عشق , خاموش , داستان, نویسنده : Mekika jungmin501 بازدید : 1048 تاريخ : يکشنبه 13 / 11 ساعت: 21:10