داستان عشق خاموش قسمت 9

ساخت وبلاگ

زودتر از اینجا بریم بیرون خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود رفتم بیروننسیم خنکی میوزید

که یه کم حالم و بهتر کرد من تو جاهای خیلی شلوغ حالم بد میشه تو حالخودم بودم که

یه صدایی از پشت سرم شنیدم که یهو از جام پریدم برگشتم دیدم جونگ مینهبا لبخند گفت

جونگ مین : مینا دنبالت میگشتم پیدات نکردم گفتم حتما" اومدیبیرون چیه چیزی شده؟

تو چرا از یونگی سنگ فراری شدی بینتون اتفاقی افتاده؟چرا چیزی نمیگی؟منم با لبخند

مینا : اگه اجازه بدین میگم اتفاق خاصی نیافتاده میخوام همه فکر وذهنم و بذارم رو درسم

جونگ مین : حدسم درست بود پس یه اتفاقی افتاده بیخودی بهونه درس ونیار که باور نمیکنم

باشه نمیخوای بگی میرم از یونگی میپرسم داشت میرفت که پرسیدم مینا:کیمیخوایم بریم ؟

جونگ مین خنده ای کرد و با دستش 5 و نشون داد منم از سوالا و فضولیاشعصبانی شدم

مینا : آخه به تو چه پسر ِ فضول تو کی هستی که میخوای سراز کار همه دربیاری ... وکلی

غر زدم و بد و بیراه گفتم چند دقیقه بعد یونگ سنگ و جونگ مین که دخترابهش آویزون

بودن اومدن من سریع رفتم تو ماشین جونگ مین نشستم که دخترا خیلی بدشوناومد و

یکیشون مجبور شد بره تو ماشین یونگی بشینه وقتی راه افتادیم جونگی همشاز تو آیینه

من و نگاه میکرد و لبخند موذیانه ای رو لب داشت و انگار نقشه شومیداشت همه دخترا

رو به خونه هاشون رسوند و من آخرین نفری بودم که تو ماشین بودم جونگمین یه دفعه

نزدیکای خونمون نگه داشت و سرش و به عقب برگردوند و گفت جونگ مین:منکه میدونم

یه چیزی شده چرا نمیخوای بگی دعواتون شده قهری بگو دیگه دارم میمیرماز ، نذاشتم

حرفش و تموم کنه و با طعنه گفتم مینا:هان فضولی خیلی دلت میخواد بدونیچی شده نمیگم

چون بی جنبه ای در ضمن این یه چیز شخصیه بین و من و یونگ سنگ جونگی همبا قیافه

حق به جانبی گفت جونگ مین : خب من دوست صمیمیش م دیگهِ میخوامبدونم.موبایلم زنگ

زد دیدم یونگ سنگه منم میخواستم از ای مخمصه خلاص شم یونگ سنگه میخوایاز خودش

بپرس و جواب دادم مینا:الو یونگ سنگ الو ، یونگی:مینا رسیدی خونه ؟مینا:نه تو ماشینم

نزدیکای خونمون این جونگ مین مخ من و خورد از بس پرسید چی شده بینتوناتفاقی افتاده

من که هر چی میگم قبول نمیکنه گوشی و بهش میدم خودت جوابش و بده . زودگوشی و دادم

دست جونگی نمیدونم چی گفت که زود قطع کرد و دیگه حرفی نزد 2،3 دقیقهبعد یونگی اومد و

جونگ مین از ماشین پیاده شد و رفت طرف ماشین یونگی چند دقیقه ای اونجاو موند و اومد

سمت ماشین زود در و باز کردم و اومدم بیرون جونگ مین : بقیه راه بایونگی برو من باید زودتر

برم خونه . من خیلی ناراحت شدم نمیخواستم با یونگی برم ولی اگه اینکار و نمیکردم مطمئن میشد

که یه چیزی هست تشکروخداحافظی و رفتم تو ماشین یونگی نشستم تا چند دقیق ای حرف نزد بعد

یونگ سنگ :چرا اون سوالا رو ازت پرسید ؟ چیزیم بهش گفتی ؟ این رفتارت اون و به شک انداخته .

Park Jung Min Iranian Fanclub...
ما را در سایت Park Jung Min Iranian Fanclub دنبال می کنید

برچسب : عشق , خاموش , داستان, نویسنده : Mekika jungmin501 بازدید : 791 تاريخ : يکشنبه 13 / 11 ساعت: 21:34