داستان عشق خاموش قسمت 4

ساخت وبلاگ

 جونگ مین:من میرسونمت باهات حرف دارم با هم تا دم پارکینگ رفتیم و

جونگی رفت

که ماشین و بیاره من هزارتا سوال به ذهنم اومد مینا :جونگی چی میخواد

بگه نکنه دوباره

میخواد قضیه امتحان و پیش بکشه تو همین فکرا بودم که با بوقی که زد

دومتر پریدم هوا

با دیدن او صحنه جونگی کلی خندید منم عصبانی سوار ماشین شدم

مینا :تو اگه اذیت نکنی

روزت شب نمیشه شما که زبون داری 46 متر نمیتونی صدا بزنی؟

جونگ مینراه افتاد و

گفت : حرفات تموم شد اجازه هست من حرف بزنم ؟ با قهر گفتم

مینا:بگو چیمیخوای بگی؟

وایخدا سر دشمنتون نیاره اینقدر حرف زد که نفهمیدم کی از کوچمون رد شد

اینقدر از خودش

و پولش و دوست دخ*تراش و ... حرف زد سرم رفت . من فکر کردم میخواد گله

کنه که چرا

تو یونگی به من محل نمیذارین و از این حرفا . از اول تا آخر حرفاش منممنم

بود و خود ستایی

دیدم داره خیلی دور میشه با تمسخر گفتم: شرمنده پابرهنه پریدم تو

سخنرانیتون  خیلی دارین

از خونمون دور میشین لطف کنین از هرجا تونستین دور بزنین جونگی هم

سریع گرفت منظورم

چیه و از یه جایی دور زد و دیگه هیچی نگفت تا به کوچمون رسیدیم گفتم

مینا:ممنون میشم

همینجا نگه دارین خیلی ممنون که من و رسوندین میخواستم پیاده بشم که

گفت:جونگ مین

من صادقانه همه زندگیم و گفتم اما شما یه کلمه هم از خودتون نگفتین منم

همینجور که در

ماشین و باز نگه داشته بودم بستمش و درست نشستم و سرم و انداختم

پایین و گفتم

مینا: میبینی که خونمون اینجاست تو یه محله پایین شهر بابام یه کارمند

ساده س و پولدار هم

نیستیم منم با تلاش و خودم و بورسیه به این دانشگاه اومدم که در آینده

برای خودم و خانوادم

آدم مهمی بشم . حالا که وضعیت منم فهمیدی میل خودته میخوای با یه دختر

پایین شهری

دو*ست باشی یا نه ؟ دیگه نمیتونستم اون جَو خفقان آور و تحمل کنم زوداز

ماشین پیاده شدم

و دَویدم طرف خونمون خوشبختانه بابام رو کاناپه خواب بود و مامانم هم تو

آشپزخونه بود و این

حال ِ من و ندیدن زود یه سلام کردم و رفتم تو اتاقم . وسایلم وانداختم رو

زمین و خودم و انداختم

رو تخت و به حرفایی که به جونگ مین زدم فکر کردم برای یه لحظه پشیمون

شدم که اون حرفا رو

به جونگ مین زده بودم حالا اون درباره من چه فکری میکنه نکنه بعدا"

بخواد اینو بزنه تو سرم

و هی نداریم و به رخم بکشه وااااای عجب غاطی کردم همه چی و بهش

گفتم اینکه ظرفیت نداره

حالا به هر میخواد مسخرم کنه تو همین فکرا بودم که خوابم برد نمیدونم چقدر

خوابیدم که با صدای

مامانم بیدار شدم مامان:مینا مینا پاش و مهمون داری منم متعجب یه دفه از

جام بلند شدم با تعجب

مینا:من مهمون دارم؟!!! مامانم چپ چپ نگم کرد و گفت مامان:قراره جاییبرین؟

من تازه یادم افتاد

که یونگی گفته بود ساعت 7 میاد دنبالمون به ساعت نگاه کردم یه ربع به7 بود

از تخت اومدم پایین

و به مامانم گفتم مینا:آره قراره با دو تا از دوستام بریم بیرون .وقتی رفتم تو

سالن دیدم یونگی نشسته

کنار پدرم و داره باهاش حرف میزنه من زود رفتم دستشویی یه آبی به دست و

صورتم زدم و اومدم

بیرون که یونگی من و دید با شوخی گفت یونگی :ساعت خواب مینا خانوم .

سرکارخانوم تا چند ساعت

دیگه میخوان آماده بشن ؟ منم سلامی کردم و رفتم تو اتاقم شنیدم که مامانم

پرسید کجا میخوایم بریم

من زودی آماده شدم و رفتم بیرون پدرم مرد خوبی بود زیاد گیر نمیداد ولی

مامانم یونگی بیچاره رو

سوال پیچ کرده بود بابام هم دید اوضاع داره بی ریخت میشه به مامانم گفت

بابا:نگران نباش خانوم

مینا با دوتا از همکلاسیاش داره میره تفریح جای بدی هم نمیرن درسته

آقای هئو؟ یونگی هم هول شد

خانوم کیم سعی میکنیم زود برگردیم من مواظب مینا خانوم هستم شما نگران

نباشین و هردو خداحافظی

کردیم و رفتیم تو ماشین و خونه جونگ مین که رسیدیم من یه نگاه به

ساختمون انداختم با اینکه شب

بود ابهتش کاملا" پیدا بود چند دقیقه بعد جونگ مین هم اومد باچشای پف

کرده انگار خواب بود

یونگ سنگ با لبخنده گفت یونگی:دوستای ما رو باش هر دو خواب مثل اینکه

قرار بود امشب بریم

خوشگذرونیا خوابالوها رو باش  و زد زیر خنده و گفت یونگی:حالا میبرمتون

یه جایی که خواب از

سرتون بپره . وقتی رسیدیم از تعجب دهنم باز موند مینا:یونگی برا چی مارو آوردی اینجا؟ اگه مامانم

بفهمه کلمه و میکنه . جونگی هم خوشمزگیش گل کرد و گفت جونگ مین:یه

امشب و خوشبگذرون فردا بی کله هم اومدی دانشگاه طوری نیس .

Park Jung Min Iranian Fanclub...
ما را در سایت Park Jung Min Iranian Fanclub دنبال می کنید

برچسب : داستان , عشق , خاموش, نویسنده : Mekika jungmin501 بازدید : 738 تاريخ : دوشنبه 14 / 11 ساعت: 15:36