داستان عشق خاموش قسمت 13

ساخت وبلاگ

منم همون موقع یه کسی و تو طبقه بالای ساختمون دیدم و اون اتفاق افتاد و جونگی هم

غیبش زد چون به خاطر اشتباهش نمیتونست با من روبرو بشه ولی هنوز به کسی چیزی

نگفتم میدونم که هنوز نتونسته با وجدانش کنار بیاد میدونه اگه بخواد از من معذرت خواهی

کنه من میفهمم کار اون بوده ، ولی من خودم فهمیدم . البته استاد کیم پیگیر قضیه س اگه

بفهمه حتما" جونگ مین و از دانشگاه اخراج میکنن و من نمیخوام به خاطر من اخراج بشه.

بعد از شام رفتم تو اتاقم و وسایلو کتابایی که برای فردا میخوستم و آماده کردم که موبایلم

زنگ زد یونگ سنگ بود مینا : الو سلام ممنون خیلی بهترم میخوام فردا بیام انشگاه

میای دنبالم ؟ صبخ زود بیدار شدم و سریع آماده شدم داشتم کفشام و میپوشیدم که

مامان : صبحونه نخورده نرو تو هنوز ضعیفی بیا هنوز وقت داری هر وقت اومد زنگ میزنه

از ذوقم نمیتونستم چیزی بخورم انگار روز اولم بود که میرفتم دانشگاه ، چند لقمه ای خوردم

که صدای زنگ خونه رو شنیدم سریع رفتم بیرون و یونگ سنگ که من و اینجوری دید گفت

یونگ سنگ : فکر کنم خیلی دلت برا استاد تنگ شده؟ آره خیلی دلم برای خانم لی تنگ شده . 

یونگی سرش و آورد دم گوشم و گقت : خودتی مینا : میشه شما فکر نکنین ؟

 وار ماشین شدیم و وقتی رسیدیم من دم پارکینگ پیاده شدم یونگی هم اومد بیرون

 یونگ سنگ : تو چرا از آسانسور تو پارکینگ استفاده نمیکنی ؟ مینا : من از آسانسور

 خوشم نمیاد یونگی : بگو میترسم با لبخند مینا : نه اینکه تو نمیترسی فکر میکنی تو 

آسانسور روح و شبح هست . یونگی با دهن باز همونجا خشکش زد منم خیلی سریع 

از پله ها رفتم بالا و رفتم تو کلاس همین که نشستم دوستام دورم جمع شدن و حالم

 و پرسیدن به همشون گفتم

 که حالم خوبه وقتی دورم خلوت شد دیدم یونگ سنگ خیلی پکر اومد تو بدون هیچ

 حرفی نشست سر جاش میخواستم چیزی بگم که استاد اومد و همه به احترامش ایستادند .

 استاد رفت رو صندلیش نشست و چشمش که به من افتاد گفت

استاد کیم : خانم کیم حالتون چطوره ؟ منم ایستادم مینا : خیلی ممنون استاد خیلی بهترم  .

من تا آخر کلاس منتظر جونگ مین بودم که نیومد زنگ که خورد رفتم طرف یونگی و گفتم

مینا:ببخشید اگه حرف بدی زدم دیدمت خیلی ناراحت اومدی تو کلاس من شوخی کردم چرا

ناراحت شدی ؟ پاشو بریم هلوی من، و گونه ش و بو*سیدم رفتیم تو غذاخوری دیدم حرفی

 نمیزنه مینا : یعنی حرفم اینقدر بد بود که ... نذاشت حرفم و تموم کنم

 یونگ سنگ : هیشکی از این قضیه خبر نداره حتی جونگ مینم نمیدونه تو از کجا فهمیدی ؟

 قهوه هامون و که آوردن همینطور که داشتم شکر میریختم گفتم مینا : از اونجایی که

 دوتایی تو آسانسوریم خیلی محکم دستم و میگیری و هی چشمات و به اطراف میچرخونی 

انگار دنبال چیزی میگردی . منم از آسانسور و پله برقی میترسم

چون یه دفعه پایین و بالا میرن قلبم کنده میشه (اصطلاح) ولی مثل تو نیستم خب حالا ولش

 کن چرا جونگ مین امروز نیومده بود ؟ یونگی : از اون روز به بعد خیلی کم تو دانشگاه

دیدمش یکی دوبار هم بیشتر نیومد کلاس تلفنامم خیلی کم جواب میده و زود قطع میکنه

 بهش زنگ بزن و یه قرار باهاش بذار با*ر نریم بهتره هرجا گفتی منم به مامانم زنگ بزنم

 که بعد دانشگاه میخوام برم خرید و زنگ زدم.

یونگی هم بهش زنگ زد که از شانس من جواب داد و با کلی خواهش و اصرار قبول کرد

 بعد کلاس رفتیم به یه پارک تقریبا" خلوت و جای خوبی بود برای حرف زدن چند دقیقه ای

 گذشت و سروکله جونگ مین خان پیدا شد با دوتا قهوه تودستش وقتی اومد و من و دید 

جونگ مین:نمیدونستم تو هم هستی وگرنه یه قهوه دیگه میگرفتم . 

بگو ببینم چطوری حالت خوبه ؟ ممنون خیلی بهترم شنیدم بعد از اون اتفاق کم 

پیدا شدی چیزی شده ؟ نکنه میدونی کار کی بوده ؟ جونگ مین حرفی نزد و اومد

کنار یونگی نشست یونگ سنگم به خاطر اینکه ما تنها باشیم به بهونه خرید قهوه رفت .

 مینا : بگو ببینم اوضاع و احوالت چطوره ؟

Park Jung Min Iranian Fanclub...
ما را در سایت Park Jung Min Iranian Fanclub دنبال می کنید

برچسب : عشق , خاموش , داستان, نویسنده : Mekika jungmin501 بازدید : 942 تاريخ : يکشنبه 13 / 11 ساعت: 21:07