داستان عشق خاموش قسمت 11

ساخت وبلاگ

همچین جایی از خواب بیدار میشدم یه کم بیرون موندم که سردم شد و رفتم

 تو اتاق به جونگ مین که تو حصار دستای تینا بود نگاه کردم مثل یه جوجه 

تو دستای یه گربه یونگ سنگم خیلی ملوس و ناز خوابیده بود نشستم 

کنارش و نگاش کردم عین یه فرشته خوابیده بود خم شدم و بو*سه آرومی به

 موهاش زدم که بیدار شد منم زود خودم کشیدم عقب

مینا : صبح بخیر خوب خوابیدی؟یونگ سنگ : آخ آخ آخ همه جام خشک شده

 خودش و کشید مینا : بذار تا ماساژت بدم نرم میشی یونگ سنگ : مگه من خمیرم ؟

مینا:خودت میگی خشک شدم یونگ سنگ رو شیکم خوابید و من شروع کردم

 به ماساژ دادنش ، اصلا" متوجه جونگ مین نشدم

که همه حرفا و کارامون و دیده سرم و بلند کردم چیزی یه یونگی بگم که

 دیدم جونگ مین داره ما رو نگاه میکنه مینا : صبح به خیر خوبی خوب خوابیدی؟

جونگ مین : صبح بخیر شما بهتری نه. میخواست بلند بشه جونگ مین : آخ آخ آخ

 منم کمرم خشک شده کاشکی یکی هم پیدا میشد من و ماساژ میداد

مینا : اگه دور ِت و نگاه کنی میبینیش . جونگ مینم یه نگاهی به من انداخت و

 یه نگاهی هم به تینا که هنوز خواب بود بعد هم بدون هیچ حرفی رفت بیرون 

مینا : انگار حرف بدی زدم فکر کنم ناراحت شد صبحونه رو تو اتاق کنفرانس

(اتاق جلسه ها)خوردیم و بعد رفتیم تو محوطه تقریبا" پروژه کاملی

بود امکانات تفریحی و تجاری و امنیتی خوبی داشت سیستم های مختلفی قرار بود 

بکار بره ( اِتفای حریق و ...) کنار یه ساختمون چند طبقه خیلی بلند جمع شده بودیم

 و یه مهندسی داشت برامون حرف میزد که با بیسیم بهش گفتند یکی کارش 

داره و اونم رفت من یه کم رفتم جلوتر و داشتم ساختمون و برانداز میکردم که

 تینا اومد کنارم و رُوش برگردوند و به ساختمون نگاه کرد و زود رفت  .

یه چیزی تو طبقه های بالایی(فکر کنم طبقه دهم)دیدم فکر کردم کارگران ، مشغول

 یادداشت برداری بودم که استاد کیم یه دفعه پرید رو من ، من و با سرعت گرفت

 و خودش و پرت کرد یه کناری و یه ثانیه بعد یه کیسه گچ با شتاب خورد به زمین و

 گرد سفید و غلیظی همه جا رو پر کرد من که خیلی ترسیده بودم و نمیتونستم نفس

 بکشم اینقدر سرفه کردم ، هیون زود من و بلند کرد که ببره فهمید نمیتونم راه برم

  بغ*لم کردو زود از اونجا دور شدیم هیون من و برد تو اتاق و یه

لیوان آب بهم داد من که نمیتونستم بخورم به زور یه کم آب بهم خوروند سرتاپامون 

سفید شده بود هنوز قلبم تند تند میزد و تو شک بودم و نمیتونستم حرف بزنم

 هیون : حالت خوبه ؟ جاییت درد میکنه ؟با اینکه دستش زخمی شده ، خیلی نگران

 و مضطرب بود با دست اشاره کردم که نمیتونم حرف بزنم همه بدنم داشت میلرزید

 هیونم من و تو آ*غوشش گرفت و گفت هیون : تموم شد دیگه نترس همه چی تموم

 شد خیلی عجیب بود که ترس و استرسم تموم شد و جاش و به آرامش خاصی

داد تو بغ*لش احساس امنیت میکردم تو همین حال بودم که یونگ سنگ سریع در و باز 

کرد و دوید طرفم وقتی ما رو دید سر جاش میخکوب شد منم خودم از تو آغو*ش هیون

 کشیدم بیرون و به زور لبخند زدم که نشون بدم حالم خوبه استاد کیم بلند شد و به یونگ سنگ

 گفت هیون :خیلی مواظبش باش هنوز تو شُکه من میرم جعبه کمکهای اولیه رو بیارم

 داشت میرفت که دیدم از دستش داره خون میاد همه توانم و جمع کردم و برید بریده گفتم 

مینا : اس ..... اس .....تاد دست ....تتون هیونم فهمید چی میخوام بگم گفت 

هیون : مهم نیس یه خراش سطحیه و از اتاق رفت بیرون یونگ سنگم یعنی میخواست 

بهم روحیه بده هی میگفت یونگ سنگ : خدا رو شکر هنوز زنده ای فکر کردم از دستت دادم

 خوشحالم از دست مرگ دَررفتی منم ناراحت شدم با حالت قهر مینا : خیلی دوست داشتی

 زنده نبودم ؟میخواستم بلند شم که کمر و پام درد گرفت آخ آخ آخ آخ چقدر درد میکنه

 یونگی زود من و نشوند و رو صندلی و گفت یونگ سنگ : بذار ببینم چی شده ، میخواست 

 بلوزم و بزنه  بالا  که  نذاشتم و دستش و گرفتم یونگ سنگ : بذار ببینم چی شده ، بلوزم و

 آروم آورد بالا که دید چند جاش کبود شده اومدم بگم دست و پامم درد میکنه که

 استاد کیم اومد تو و جعبه رو با یه حوله داد به یونگی و روبه من گفت

استاد کیم : بازم میام بهت سرمیزنم و رفت . به یونگی گفتم مینا : دستم و اینجای

 پام و رونم هم درد میکنه و میسوزه آستینم پاره شده بود و خونی بود بالای شلوارمم 

کشیده شده بود به زمین و پاره بود آستینم و بالا زد که دید زخمی شده میخواست شلوارم و

 بالا بزنه که یه کم تنگ بود  بالا نمیرفت یونگ سنگ : باید شلوارت و دربیار ی اینطوری

 نمیتونم ببینم پات چی شده منم چپ چپ نگاش کردم یونگ سنگ : میخوای خودت

 این کار و بکن  خودمم هر کاری کردم پاچه شلوارم نیومد بالا و درد پام بیشتر شد

 مجبور شدم با کلی استرس و خجالت شلوارم و درآوردم از همون سمتی که افتاده بودم

رو زمین بیشتر زخمی و کبود شده بود هی پاهام و جمع میکردم یونگی یه تیکه پنبه برداشت

 و مواد ضدعفونی  بهش زد وقتی میخواست زخمم و تمیز کنه هی پاهام و میکشیدم کنار

 مینا : نمیشه با آب تمیز کنی اینا خیلی میسوزونه و نمیذاشتم زخمم و تمیز کنه اونم

 یه دفعه با اون دستش محکم رونم و گرفت و پنبه رو آروم آروم گذاشت روش و خیلی

 میسوخت اما چاره ای نبود یونگی سرش و آورد جلو و آورد رو زخم و فوت کرد که 

کمتر بسوزه و پانسمانش کرد ساق پامم کبود شده بود یه کم پماد زد بعد نوبت دستم

شد چون لباسم نازک بود دستم بیشتر خراشیده بود یونگی همینجور که داشت پنبه

 برمیداشت که زخمم و تمیز کنه گفت  یونگ سنگ : بهتره لباستم دربیاری منم دیگه

 عصبانی شدم و گفتم مینا : میخوای همه لباسام و دربیارم ؟ یونگی هم فهمید چی گفته

 یونگ سنگ : منظورم این بود که راحت تر بتونم زخمات  پانسمان کنم .

Park Jung Min Iranian Fanclub...
ما را در سایت Park Jung Min Iranian Fanclub دنبال می کنید

برچسب : عشق , خاموش , داستان, نویسنده : Mekika jungmin501 بازدید : 1008 تاريخ : يکشنبه 13 / 11 ساعت: 21:12