داستان عشق خاموش قسمت 3

ساخت وبلاگ

 زود رفتم تو اتاقم و لباسام و عوض کردم رفتم دست و صورتمم شستم و

زود رفتم تو آشپزخونه وبا مهربونی گفتم مینا :مامان خوشگلم چی پخته ؟

میخواستم در قابلمه رو بردارم که مامانم ملاقه رو بلند کرد مامان : تا بابات

نیومده از غذا خبری نیس منم با یه حالت ملتمسانه گفتم مینا : آخه من خیلی

گشنمه . رفتم نشستم رو مبل و هی کانال عوض کردم چند دقیقه ای نگذشت

که صدای در اومد منم با صدای بلند داد زدم : بابا اومد و پریدم و در و باز

کردم مینا : چه خوب شد بابایی اومدی داشتم از گشنگی میمردم بابام به

مامانم گفت بابا : مگه به این دختر نازم غذا ندادی ؟ من گفتم نه نداد میگه

بذار بابات بیاد بعد غذا میخوریم بابامم رو به مامانم گفت دخترم هر وقت

گشنش شد بهش غذا بده منتظر من نمونین . منم زود میز و چیدم و غذا خوردیم

من رفتم تو اتاقم و به یونگی زنگ زدم مینا : الو سلام پرسیدی امتحان کِیه ؟

یونگ سنگ : آره دوشنبه هفته دیگه س هم تئوریه هم عملی . منم گفتم

مینا : استاد چرا اینقدرزود داره امتحان میگیره ؟ فکر کنم این ترم بدبخت میشم

و گوشی و قطع کردم و رفتم سر درسم وقتی تموم شد گفتم بذار یه کم سربه سر

جونگ مین بذارم گوشیم و برداشتم و برای اس ام اس دادم چیکار میکنی با امتحان

میخونی یا نه ؟ سر امتحان هی به من نق نزنی (به تقلب بدین)من خودمم نمیدونم

نمره میارم یا نه چه برسه به اینکه به تو تقلب بدم.صبر کردم چند ثانیه بعد جواب داد

آره دارم میخونم حالا کی از تو تقلب خواست ؟ چه کسی , اونم تو.من صفر بگیرم بهتره

تا از تو تقلب بگیرم و یه شکلک که زبونش و درآورده بود برام فرستاد . منم خندم گرفت

رفتم بیرون و تو آشپزخونه مامان داشت میوه می شست گفتم مینا : مامان من قهوه

 میخورم مامانم هم گفت مامان : خاصیت میوه بیشتر از قهوه س منم گفتم 

مینا : من از بس درس خوندم خسته شدم هیچی هم مثل یه قهوه داغ حالم 

و بهتر نمیکنه و لیوان و با چند تا بیسکوییت برداشتم رفتم تو اتاقم کامپیوتر

 و روشن کردم و یه سری نقشه بود که باید می کشیدم کارم که تموم شد

قهو هم و خوردم و رفتم خوابیدم نمی دونم چند ساعت خواب بودم که با

 صدای مامانم بیدار شدم مامان : مینا بلند شو زود بیا شام آماده س

 من روانداز و کشیدم رو سرم و همینجور موندم بعد بلند شدم آبی به

 دست و صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه هنوزم خوابم میومد کمی غذا 

خوردم و گفتم مینا : من خوابم میاد میرم بخوابم شب بخبر و رفتم

 تو اتاقم برنامه فردام و جور کردم و لباسامم آماده کردم رفتم

 بیرون مسواکم هم زدم و دوباره به یونگ سنگ اس دادم خوابی

 یا بیداری ؟ جواب داد بیدارم نوشتم من می ترسم یکیش و خراب 

کنم چرا این استاد هنوز درس شروع نشده میخواد امتحان بگیره؟

اونم دوتا باهم کاشکی این استاد و انتخاب نکرده بودم یونگی هم

 جواب داد یونگ سنگ : اینجوری پایه ت بهتر میشه دیگه خونه ای

 که میسازی رو سر صاحبش خراب نمیشه از این جواب یونگی خنده م

 گرفت  گوشی و سایلنت کردم و گذاشتم رو میز کنار تخت و خوابیدم

چند روز گذشت تا رسید به دوشنبه.صبح که بیدار شدم سریع آماده شدم 

و داشتم از خونه میرفتم بیرون که مامانم گفت مامان:چرا صبحونه 

نمی خوری با شکم گشنه میخوای بری امتحان بدی؟و یه لقمه برام

گرفت و داد دستم کفشام که پوشیدیم دیدم با یه لیوان آبمیوه اومد بیرون

 گفت یه کم بخور گلوت تازه شه خوردم و زود راه افتادم داشتم تند میرفتم

 که صدای بوق ماشین شنیدم توجهی نکردم به راهم ادامه دادم

گوشیم زنگ خورد جواب دادم یونگ سنگ : چرا اینقدر تند میری؟

دورم نگاه کردم و دیدم یونگی داره میاد وایسادم تا اومد و سوار شدم

 سلام کردم و گفتم : برای این امتحان خیلی استرس دارم دلم شور

میزنه یونگی هم با لبخند گفت یونگ سنگ : اول اون موبایلت و

 سایلنت کن که اگه ازت بگیرن اخراجی دیگه دلت شیرین م

 بزنه امتحان بی امتحان من زود همین کار و کردم و گذاشتم تو کیفم

 داشتم زیپش و می بستم که یونگی دستم و گرفت گفت 

یونگ سنگ : نترس شوخی کردم از این حال و هوا بیای بیرون

منم زدم رو شونه ش و گفتم مینا : حالا وقت شوخیه ؟ من دارم از

 نگرانی میمرم تو داری شوخی میکنی؟ رسیدیم به دانشگاه و یونگی

 من و دم پارکینگ پیاده کرد همینطور که وایساده بودم و منتظر یونگی بودم

جونگ مین از تو پارکینگ اومد بیرون و سلام و احوالپرسی کردیم

 داشتیم حرف میزدیم که یونگی اومد باهم رفتیم سر کلاس و استاد

 اومد من اون روز یه امتحان دیگه هم داشتم که استادم یه خانم

 مهربون بود زیاد سختگیر نبود از اون یکی اصلا" نگرانی نداشتم

 تو همین فکر بودم که استاد برگه رو گذاشت رو میز من اول هر

چی آسونتر بود و حل کردم تو بقیه سوالها موندم هرچی به ذهنم

 رسید نوشتم این چندتا سوال آخری و نصفه و نیمه نوشتم و هر

چی فکر کردم یادم نیومد که چی باید مینوشتم نگاه کردم دیدم رفته

 ته کلاس و داره اشکال یکی از بچه ها رو رفع میکنه به

 یونگ سنگ نگاه کردم دیدم مشغول نوشتنه تو دلم گفتم یونگی کمک

 و دوباره نگاه کردم که دیدم داره نگام میکنه فهمید و چی کار دارم و 

چشمکی زد نگاهی به استاد که داشت میومد اول کلاس انداخت منم 

سرم رو برگم بود استاد اومد از کنار من رد شد و رفت ته کلاس یکی

 از بچه ها اشکال داشت استاد رفت اون طرف کلاس که یونگی عین برق

 برگه من و با خودش عوض کرد و اون جاهایی که ناقص بود و نوشت

 و دوباره منتظر یه فرصت موند و برگه من و داد و از خودش و برداشت

 از بدشانسی من جونگ مین ما رو دید به یونگی گفته بود که

اون اعتنایی نکرده بود هی از خودش صدا در می آورد که من بهش نگاه

 کنم یه بار دور از پشم استاد نگاه کردم دیدم به برگش اشاره میکنه که 

بهش تقلب برسونم منم با اشاره بهش فهموندم که نمی تونم یه دوبار

 خودکارش و پرت کرد که من با پام هلش دادم ته کلاس دستخط یونگی

 و پاک کردم و با دست خط خودم نوشتم اگه استاد می فهمید برای

 هردومون بد میشد برای من که بورسیه بودم بدتر

استاد گفت استاد :برگه ها بالا وقت تمومه زود برین تو کارگاه و

 برای امتحان عملی آماده  بشید من منتظر شدم یونگی و جونگ هم

 بیان که دیدم جونگ مین عین ببر پرید و بازوم و گرفت و هی

فشار داد جونگ مین:شما دوتا به هوای هم و دارین نوبت من که

 میرسه هیچ کدوم بهم محل نمیذارین؟ چرا به من تقلب ندادین؟

به استاد میگم که شما تقلب کردین یونگی اومد و بازوم و از دستش

 درآورد و یونگ سنگ : چون بهش تقلب ندادیم این حرف و میزنه

 جونگ مین : بذار برسم به کارگاه به حسابتون میرسم من همه نیروم و

 جمع کردم و با شجاعت گفتم مینا : مگه تو نگفتی اگه صفر بگیرم بهتر 

از اونه که ازتو تقلب بگیرم جونگ مین : این قضیه ش فرق میکنه

 نه اینکه میبینم جلوی چشم من دارین برگه رد و بدل میکنین و 

من که کمک میخوام من نادیده میگیرین مینا : آخه شاسکول 

من چطوری از اول کلاس به آخر کلاس تقلب برسونم ؟ هان بگو دیگه ؟ 

جونگ مین یه کم مکث کرد جونگ مین : هر جور که یونگی بهت تقلب 

رسوند وقتی رفتیم تو کارگاه استاد نگاهی به ما کرد و گفت 

استاد : میخواستین حالا هم نیاین چند دقیقه از امتحان گذشته و ما

 سریع رفتیم سر جاهامون استاد برگه ای بهمون داد و گفت باید

طبق این برگه نقشه رو بکشیم من کارای عملیم بهتر از تئوریم بود زود

 امتحاتن و تموم کردم و رفتم تو حیاط چندتا نفس عمیق کشیدم و رفتم 

آبی به دست و صورتم زدم خیلی دلم درد گرفته بود رفتم تو کلاس

و لقمه ای که مامانم گرفته بود و برداشتم و رفتم تو حیاط نشستم رو

 یه نمیکت و خوردنم که تموم شد اون دوتا هم اومدن با لبخند گفتم 

مینا : امتحان چطور بود خوب دادین ؟ یونگی سرتکان داد که خوب بود

جونگ مینم هرچی غر بلد بود زد جونگ مین : من خیلی گشنمیه میرم

 غذا بخورم و رفت طرف غذاخوری مینا : من همین الآن چیز خوردم

 و تا امتحان بعدیم یه ربعی بیکارم بیا ما هم بریم غذاخوری

 یونگی یه جوری از دلش دربیار اگه زد به سرش و رفت به استاد گفت

 برامون بد میشه بیشتر برای من بد میشه اگه یه ترم مشروط بشم بورسیه م

 و از دست میدم یونگ سنگم فهمید اوضاع خیلی بیریخته.باهم رفتیم غذاخوری .

Park Jung Min Iranian Fanclub...
ما را در سایت Park Jung Min Iranian Fanclub دنبال می کنید

برچسب : داستان , عشق , خاموش, نویسنده : Mekika jungmin501 بازدید : 744 تاريخ : دوشنبه 14 / 11 ساعت: 15:38