داستان عشق خون آشام قسمت 1

ساخت وبلاگ

 که من زندگی میکنم تقریبا" بالای شهر و به خوبی

نمیشه آسمون و دید چون همه جا پرازساختمونای

بلند ونزدیک به هم . من به تنهایی و زندگی در

اینجا عادت کردم تنها دلخوشیم رفتن قبرستون به دیدن

مادربزرگمه و کلاس و کارای هنری . شرکت پدرم

و معاون و وکیل پدرم اداره میکنن و آخر هر ماه حساب

کتاب میکنیم نمی خواستم خودم و درگیرکار شرکت بکنم

من هر روز صبح میرفتم تو تراس و موهامو شونه

میکردم وآماده میشم برای رفتن به کلاس تو ساختمون

روبرویی درست همون طبقه ای که من هستم

و همون آپارتمان که تراس روبه پارک داره همیشه

یه سایه پشت پنجره میبینم البته همیشه پرده ها کشیده س

و چیزی پیدا نیست پایین ساختمون یه محوطه کوچیکه

و گل و چمن کاشتن با چندتا نیمکت و میز من به این میگم

پارک و هروقت حوصله م سرمیرفت میرفتم اونجا و کمی

میشینم و با مردمی که اونجان حرف میزدم .

طبق معمول رفتم تو تراس که موهامو شونه کنم که

یه دفعه شونه ام افتاد رو سر یه پسره که با یه یکی

دیگه داشت حرف میزد من زود رفتم پایین و از اون

پسرعذرخواهی کردم ملینا: میشه شونه من و بدین

ببخشین که افتاد رو سرتون چیزیتون که نشد؟

دیدم انگار اون پسره یه خیالاتی تو سرشه و نمیخواد

شونه رو پس بده و یه حرفای نامربوطی زد منم بی

رودربایستی یه چیزایی در جوابش گفتم  داشت بحثمون

بالا میگرفت یه صدای رسا و قشنگ اما پر جذبه شنیدم

جونگ مین: نمیخوای این معرکه رو تموم کنی؟

من یه دفعه برگشتم پست سرمو نگاه کردم دیدم

چه مرد خوشگل و قد بلندی ولی یکم عصبانی به

نظر میومد . من پیش دستی کردم و گفتم

ملینا: من تو تراس موهام و شونه میکردم یه دفعه ای

شونه افتاد رو سر این آقا حالا ایشون نه شونه رو پس

میده حرفای نامربوط هم میزنه اون مرد یه نگاهی به

پسره کرد و دستش و دراز کرد که اونم با هزار ترس

و لرز شونه من و پس داد به اون مرد و داشت فرار

می کرد ، اون مرد هم از پشت یقش و چسبید

جونگ مین : یه چیزی یادت نرفته ؟ پسره سریع معذرت

خواهی کرد و زود ازاینجا دور شد منم از اون مردِ تشکر

کردم و رفتم سمت لابی ساختمون دلم میخواست بیشتر

باهاش حرف بزنم . برگشتم بیرون و کنار در وایسادم

ملینا:میشه خودتون و معرفی کنین می خوام بدونم قهرمانم کیه؟

تا این حرف و زدم زود پشیمون شدم حالا میگه این

دختره چه رویی داره؟ که برگشت طرف من وبا لبخند گفت

جونگ مین: پارک جونگ مین .

دختری که تو ساختمون روبه روییم هر روز صبح میومد تو

تراس و موهاش و شونه میکرد نمیدونم چرا به دیدنش عادت

کرده بودم با اینکه نمیشناختمش ولی یه حس خوبی نسبت بهش

داشتم . اون روز طبق ممعمول داشت تو تراس موهاش شونه

میکرد که یه دفعه از دستش افتاد پایین رو سر یکی از آدمایی که

داشت با دوستش اونجا حرف میزد . دختره اومد پایین و از پسره

خواست که شونه ش و بده و نمیدونم اونا چی گفتن که دختره

عصبانی شد من حدس زدم اون پسرا قصد اذیت کردن اون دختر و

دارن برای همین رفتم پایین و با صدای بلندی گفتم : نمیخوایی این

معرکه رو تمومش کنین ؟ دختر ِ نگاهی به من کرد و گفت : من داشتم

موهام و شونه میکردم که از دستم افتاد پایین رو سر این آقا من زود

اومدم پایین و عذرخواهی کردم و خواهش کردم که شونه م و بهم

پس بدهند که ... نذاشتم حرفش تموم شه رو به اون پسر گفتم اون و

بده به من و انگار اون پسره خیلی ترسیده بود زود شونه رو داد و

میخواست فرار کنه که از پشت یقه ش و گرفتم : هی چیزی یادت نرفته؟

و اون پسره هم معذرت خواهی کرد و زود از اونجا دور شد دختر ِ هم ازم

تشکر کرد و رفت سمت ساختمونشون چند لحظه بعد برگشت و ازم پرسید

کی هستم وبه قول خودش میخواست بدونه قهرمانش کیه .

منم با لبخند گفتم پارک جونگ مین .

Park Jung Min Iranian Fanclub...
ما را در سایت Park Jung Min Iranian Fanclub دنبال می کنید

برچسب : عشق خون آشام, Vampire, Love, , نویسنده : Mekika jungmin501 بازدید : 707 تاريخ : چهارشنبه 23 / 11 ساعت: 21:28